سفارش تبلیغ
صبا ویژن


☆★☆ مذهب سرا ☆★☆

امشب شب وصالست روز فراق فرداست‏
در پرده حجازى شور عراق فرداست
امشب قرآن سعد است در اختران خرگاه
یا آنکه لیلة البدر روز محاق فرداست‏
امشت زلاله رویان فرخنده لاله زاریست‏
رخسارهاى چون شمع در احتراق فرداست
امشب نواى تسبیح از شش جهت بلند است‏
فریاد وا حسینا تا نه رواق فرداست
امشب به نور توحید خرگاه شاه روشن
در خیمه آتش کفر دود نفاق فرداست‏
امشب زروى اکبر قرص قمر هویداست‏
آسیب انشقاق از تیغ شقاق فرداست‏
امشب شگفته اصغر چون گل به روى مادر
پیکان و آن گلورا بوس و عناق فرداست‏
امشت خوشست و خرم شمشاد قد قاسم‏
رفتن به حجله گور با طمطراق فرداست‏
امشب نهاده بیمار سر روى بالش ناز
گردن بحلقه غل پا در وثاق فرداست‏
امشب بروى ساقى آزادگان گشاده
بند گران دشمن بر دست و ساق فرداست‏
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت‏
پیمودن ره عشق روى براق فرداست‏
امشب شب عروجست تا بزم قاب و قوسین‏
هنگام رزم و پیکار یوم السباق فرداست‏
امشب شه شهیدان آماده رحیل است
دیدار روى جانان یوم التلاق فرداست‏
امشب بگو به بانو یک ساعتى بیارام‏
هنگامه بلا خیز مالا یطاق فرداست‏
امشب قرین یارى از چیست بى قرارى‏
دل گر شود زطاقت یک باره طاق فرداست‏

دیوان کمیانى، ص 91 - 90.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:21 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

اى که بعشقت اسیر خیل بنى آدمند
سوختگان غمت با غم دل خرمند
هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت‏
باخبران غمت بى خبر از عالمند
در شکن طره‏ات بسته دل عالمى است
و آنهمه دل بستگان عقد گشاى همند
یوسف مصربقا در همه عالم توئى‏
در طلبت مردوزن آمده با درهمند
تاج سربوالبشر خاک شهیدان تست
کاین شهدا تا ابد فخر بنى آدمند
در طلب اشک ماست رونق مرآت دل‏
کاین در ر با فروغ پر تو جام جمند
چون به جهان خرمى جز غم روى تو نیست‏
باده کشان غمت مست شراب غمند
عقد عزاى تو بست سنت اسلام و بس‏
سلسله کائنات حلقه این ماتمند
گشت چو در کربلا رایت عشقت بلند
خیل ملک در رکوع پیش لوایت خمند
خاک سر کوى تو زنده کند مرده را
زانکه شهیدان او جمله مسیحا دمند
هردم از این کشتگان گرطلبى بذل جان
در قدمت جان فشان با قدمى محکمند
سر خداى ازل غیب در اسرار تست
سر تو با سر حق خود ز ازل توأمند
محرم سر حبیب نیست بغیر از حبیب‏
پیک و رسل در میان محرم و نامحرمند
در غم جسمت «فؤاد» اشک نبارد چرا
کاین قطرات عیون زخم ترا مرهمند

{P - شمع جمع، ص 196 - 195. P}


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:21 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

اى حرمت قبله حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
تاج شهیدان همه عالمى
دست على، ماه بنى هاشمى
همقدم قافله سالار عشق‏
ساقى عشاق و علمدار عشق
سرور و سالار سپاه حسین
داده سر و دست براه حسین
عم امام و اخ و ابن امام
حضرت عباس علیه السلام
اى علم کفر نگون ساخته
پرچم اسلام برافراخته
مکتب تو مکتب عشق و وفاست‏
درس الفباى تو صدق و صفاست‏
شمع شده، آب شده، سوخته
روح ادب را، ادب آموخته
آب فرات از ادب تست مات
موج زند اشک به چشم فرات‏
یاد حسین و لب عطشان او
و آن لب خشکیده طفلان او
ساقى کوثر پدرت مرتضى است
کار تو سقائى کرب و بلاست
هر که به دردى بغمى شد دوچار
گوید اگر یکصد و سى و سه بار
اى علم افراشته در عالمین
اکشف یا کاشف کرب الحسین(1)
از کرم و لطف جوابش دهى‏
تشنه اگر آمده آبش دهى‏
چون نهم ماه محرم رسید
کار بدانجا که تو دانى کشید
از عقب خیمه صدر جهان‏
شاه فلک جاه ملک آشیان
شمر به آواز ترا زد صدا
گفت کجایند، بنو اختنا(2)
تا برهانند ز هنگامه‏ات
داد نشان خط امام نامه‏ات
رنگ پرید از رخ زیباى تو
لرزه بیفتاد بر اعضاى تو
من به امان باشم و جان جهان
از دم شمشیر و سنان بى امان
دست تو نگرفت امان نامه را
تا که شد از پیکر پاکت جدا
مزد تو زین سوختن و ساختن
دست سپر کردن و سر باختن
دست تو شد دست شه لافتى‏
خط تو شد خط امام خدا
چار امامى که ترا دیده‏اند
دست علم گیر تو بوسیده‏اند
طفل بدى، مادر والاگهر
برد ترا ساحت قدس پدر
چشم خداوند چو دست تو دید
بوسه زد و اشک ز چشمش چکید
با لب آغشته بزهر جفا
بوسه به دست تو بزد مجتبى‏
دید چون در کرب و بلا شاهدین‏
دست تو افتاد به روى زمین‏
خم شد و بگذاشت سر دیده‏اش‏
بوسه بزد با لب خشکیده‏اش‏
حضرت سجاد هم آن دست پاک‏
بوسه زد و کرد نهان زیر خاک‏
مطلع شعبان همایون اثر
بر ادب تست دلیلى دگر
سوم این ماه چو نور امید
شعشعه صبح حسینى دمید
چارم این مه که پر از عطر و بوست‏
نوبت میلاد علمدار اوست
شد بهم آمیخته از مشرقین
نور ابوالفضل و شعاع حسین
اى به فداى سر و جان و تنت‏
وین ادب آمدن و رفتنت
وقت ولادت قدمى پشت سر
وقت شهادت قدمى بیشتر
مدح تو این بس که شه ملک جان
شاه شهیدان و امام زمان
گفت به تو گوهر والا نژاد
جان برادر به فداى تو باد
شه چو بقربان برادر رود
کیست «ریاضى» که فدایت شود؟

(1) یعنى: اندوه مرا بر طرف کن اى بردارنده اندوه از سیماى حسین (ع). (2) یعنى: کجایند خواهر زادگان من.

آئینه ایثار، ص 147 - 143.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:20 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

تشنه است و نگاه غمبارش
خورده با چشم نخلها پیوند
روشناى دو چشم معصومش‏
مى‏کشد آفتاب را دربند

* * *

منتظر ایستاده تا آید
از ره آن یکه تاز بى پروا
مى‏شود لحظه لحظه از هر نخل‏
حال سقاى خویش را جویا
شادمانه به خویش مى‏گوید
بى شک آن رفته، باز مى‏آید
وعده آب داده او با من‏
سوى این خیمه باز، مى‏آید

* * *

تشنگى رفته رفته مى‏کاهد
قدرت استقامت او را
مضطرب ایستاده مى‏کاود
چشم او خیره خیره هر سو را

* * *

نخلها را دوباره مى‏بیند
نخلهاى شکسته قامت را
بیندافسرده و سرافکنده‏
آن نشانهاى استقامت را

* * *

او ز خود شرمسار مى‏پرسد
از چه رو پشت نخلها خم شد
چهره آسمان نیلى فام‏
این چنین تیره از چه ماتم شد
من نمى‏خواهم آب، اى کاش او
نزد من سوى خیمه باز آید
مى‏رود تشنگى زیادم اگر
باز، بازوى خیمه، باز آید

* * *

آفتاب از سریر نیلینش‏
مى‏کشد نعره‏هاى آتشبار
نفس گرم و زهر ناکش را
مى‏دمد او به صحنه پیکار

* * *

گوییا هر چه در زمین است او
تشنه در کوى خویش مى‏خواهد
چون به بانگى که آتشین است، او
خاک را سوى خویش مى‏خواهد

* * *

کودک خسته همچنان تشنه‏
چشم در راه رفته‏اش دارد
در زمینى که قحطى آب است‏
چشم او همچو ابر مى‏بارد
غمگنانه به خویش مى‏گوید:
انتظارم به سر نمى‏آید
از غبار کنار شط پیداست‏
رفته من دگر نمى‏آید

آئینه ایثار، ص 273 - 270.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:20 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

دور چون بر آل پیغمبر رسید
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جد
هیجده ساله جوان سر و قد
در مناى طف ذبیح بى بدا
ذبح اسمعیل را کبش فدا
برده در حسن ازمه کنعان گرو
قصه هابیل ویحیى کرده نو
دید چون خصمان گروه‏اندر گروه
مانده بى یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پاى شاه را
روشنائى بخش مهر و ماه را
کاى زمان امر کن در دست تو
هستى عالم طفیل هست تو
رخصتم ده تا وداع جان کنم‏
جان در این قربانکده قربان کنم‏
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بى روى مهان‏
زندگى ننگست زین بس درجهان
و اهلم اى جان فداى جان تو
که کنم این جان بلا گران تو
بیتو ما را زندگى بى حاصل است
که حیات کشور تن بادل است
تو همى مان که دل عالم توئى
مایه عیش بنى آدم توئى‏
دارم اندر سر هواى وصل دوست
که سرا پاى وجودم یاد اوست
وصل جانان گرچه عودو آتش است
لیک من مستسقیم آبم خوشست‏
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو به خلوتخانه جانان کنم‏
شاه دستار نبى بستش به سر
ساز وبرگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقه از دوسو
بوسه‏ها دادش چوقربانى بر او
گفت بشتاب اى ذبیح کوى عشق
تا خورى آب حیات از جوى عشق‏
اى سیم قربانى آل خلیل
از نژاد مصطفى اول قتیل
حکم یزدان آن دو را زنده خواست
کاین قبا آید به بالاى تو راست‏
زان که بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفى در خور ندید
رو به خیمه خواهران بدرود کرد
مادر از دیدار خود خوشنود کن‏
رو برو نِه زینب و کلثوم را
دیده مى بوس اصغر مغموم را
شاهزاده شد سوى خیمه روان
گفت نالانکى بلاکش بانوان‏
هین فرازآئید بدرودم کنید
سوى قربانگه روان زودم کنید
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچواسماعیل و ان کبش فدا
الوداع اى مادر ناکام من‏
ماند آخر بر زبانت نام من‏
مادرا بر خیز زلفم شانه کن‏
خود بدور شمع من پروانه کن‏
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهى دیدنم‏
کاین وداع یوسف و راحیل نیست‏
هاجر و بدرود اسمعیل نیست‏
برد یوسف سوى خود راحیل را
دید هاجر زنده اسمعیل را
من زبهر دادن جان مى‏روم‏
سوى مهمانگاه جانان مى‏روم
وقت دیر است و مرا از جان ملال‏
مادراکن شیر خود بر من حلال‏
الوداع اى خواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چون رفتن به میدان و غا
در حرم شور قیامت شد به پا
خواهران وعمه گان و مادرش‏
انجمن گشتند بر گرد سرش‏
شد زآهنگ نواى الفراق‏
راست بر اوج فلک شور از عراق‏
گفت لیلى کاى فدایت جان من‏
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان مى‏روى آزاد رو
شیر من باداحلالت شاد رو
اى خدا قربانى من کن قبول
کن سفید این روى من نزد بتول‏
کاشکى بهر نثار پاى یار
صد چنین در بودم اندر گنجبار
آرى آرى عشق از این سر کشتر است
داند آن کو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که بافر بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل و مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلى که منزلگاه اوست‏
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست‏
شبه پیغمبر چون زد پا در رکاب
بال و پر بگشود چون رفرف عقاب
از حرم بر شد سوى معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق‏
کوى جانان مسجد اقصاى او
خاک و خون قوسین او ادناى او
گفت شاه دین به زارى کاى اله
باش بر این قوم کافر دل گواه
کز نژاد مصطفى ختم رسل
شد غلامى سوى این قوم عتل‏
خَلق و خُلق و منطق آن پاک راى
جمع دروى همچو اندر مصحف آى
هر که را بود اشتیاق روى او
روى ازین آئینه کردى سوى او
آرى آرى چون رود گل در حجاب
بوى گل را از که جویند از گلاب‏
آن که گم شد یوسف سیمین تنش
بوى او دریابد از پیراهنش‏
زان سپس با پور سعد بد نژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
حق کنادت قطع پیوند اى جهول
که نمودى قطع پیوند رسول
شاهزاده شد به میدانگه روان
بانوان اندر قضاى او نوان
حقه لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من على بن الحسین اکبرم
نور چشم زاده پیغمبرم‏
حیدر کرار باشد جد من‏
مظهر نور نبوت خد من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم‏
شبه وى در خلق و خلق و منطقم‏
کوکب صبحم نبوت مشرقم‏
در شجاعت وراث شاهى مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
روش مرآت جمال لایزال‏
خودنمائى کرد دروى ذوالجلال‏
باب من باشد حسین آن شاه عشق‏
که نموده عاشقان را راه عشق‏
جرعه نوشیده از جام الست‏
شسته جز ساقى دودست از هر چه هست‏
عشق صهبا و شهادت جام اوست‏
در ره حق تشنه کامى کام اوست‏
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حقست‏
فرق دست از فرق جهل مطلقست‏
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کار زار
آمدم تا خود فداى شه کنم
جان فداى نفس ثار الله کنم
این بگفت و صارم جوشن شکاف‏
بالب تشنه بر آهخت از غلاف‏
آنچه میر بدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بس که آن شیر دلاور یک تنه
زد یلان رامیسره بر میمنه
پر دلان راشد دل اندر سینه خون‏
لخت لخت ازچشم جوشن شد برون‏
شیر بچه از عطق بى‏تاب شد
با لب خشگیده سوى باب شد
گفت شاها تشنگى تابم ربود
آمدم نک سویت اى دریاى جود
اى روان تشنگان را سلسبیل‏
عیل صبرى هل الى ماء سبیل‏
برده نقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر
شه زبان اوگرفت اندر دهان
گوهرى در درج لعل آمد نهان‏
تر نکرده کام از او ماه عرب‏
ماهى از دریا بر آمد خشک لب‏
گفت گریان اى عجب خاکم به سر
کام تو باشد زمن خشکیده‏تر
آب در دریا و ماهى تشنه کام
تشنگان را آب خوش بادا حرام
نى که دل خون با دریا را چونیل‏
بى تو اى ساقى کوثر را سلیل‏
شاه جم شوکت گرفت اندربرش‏
هشت بر درج گهر انگشترش‏
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوى بزم رزمگه سرشار و مست‏
موج تیغ آن سلیل ارجمند
لطمه بر دریاى لشگر گه فکند
سوختى کیهان ز برق تیغ او
گرنه خون باریدى از پى میخ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ‏
عارتان باد اى یلان کار زار
که شود مغلوب یک تن صد هزار
هین فروبارید باران خدنک
عرصه رابر این جوان دارید تنک‏
آهوى دشت حرم زان دارو گیر
چون هما پر بست ازپیکان تیر
ارغوان زارى شد آن جسم فکار
عشق را آرى چنین باید بهار
حیدرانه گرم جنگ آن شیر مست
منقذ آمد ناگهان تیرى به دست
فرق زاد نایب رب الفلق‏
از قفا با تیغ بران کرد عشق‏
برد از دستش عنان اختیار
تشنگى و زخم‏هاى بى شمار
گفت با خود آن سلیل مصطفى
اکبراشد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعده دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق‏
هان بران رفرف سوى معراج عشق‏
عشق شمشیرى که بر سر مى‏زند
حلقه وصل است بر در میزند
عید قربان است و این کوه منا
اى ذبیح عشق در خون کن شنا
چشم بر راهند احباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست‏
راغ پر نسرین و سرو وسنبل است
هین بران تا جادر آن بستان کنى
سیر سرو و سنبل و ریحان کنى‏
همرهان رفتند ماندى باز پس‏
اکبرا چالاک تر میران فرس‏
شد قتیل عشق را چون وقت سوق
دست‏ها بر جید باره کرد طوق‏
هر فریقى هبر اوکردى گذر
مى‏زدندش تیر و تیغ و جانشگر
باز بان لابه آن قربان عشق‏
رو به خیمه کرد کاى سلطان عشق‏
دور عیش وکامرانى شد تمام
وقت مرگست اى پدر بادت سلام‏
اى پدر اینک رسول داورم
داد جامى از شراب کوثرم‏
تا ابد گردم ازآن پیمانه مست
جام دیگر بهر تودارد به دست‏
شد زخیمه تاخت باره با شتاب‏
دید حیران اندر آن صحرا عقاب‏
برگ زین برگشته بگسسته لجام‏
آسمانى لیک بى بدر تمام
دیده روى یوسفى را چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابى که ز هابیلى خبر
بانعیب آورده سوى بوالبشر
شد پدر را سوى یوسف رهنمون
آن بشیر امامیان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت کین‏
گلشنى نور سته اندام تنش
زخم پیکان غنچه‏هاى گلشنش‏
با همه آهن دلى گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین موب مو
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب بنهادش به چهر
شد جهان تار از قرآن ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوى ناز
گفت کاى بالیده سروسر فراز
چون شد آن بالینت در باغ حسن‏
اى بدل بنهاده مه را داغ حسن‏
اى درخشان اختر برج شرف‏
چون شدى سهم حوادث را هدف
اى به طرف دیده خالى جان تو
خیز تا بینم قد و بالاى تو
مادران وخواهران پر غمت‏
مى‏برد نک انتظار مقدمت
اى نگارین آهوى مشگین من‏
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جان خواب نازنیست
کایمن از صیاد تیر انداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
نک به سوى خیمه لیلى رویم
رفتى وبردى ز چشم باب خواب‏
اکبرا بى توجهان بادا خراب‏
گفتمت باشى مرا تو دستگیر
اى تو یوسف من تو را یعقوب پیر
تو سفر کردى و آسودى ز غم
من در این وادى گرفتار الم‏
شاهزاده چون صداى شه شنفت‏
از شعف چون غنچه خندان شگفت‏
چشم حسرت باز سوى باب کرد
شاه را بدورد گفت و خواب کرد
زینب از خیمه بر آمد با قلق
دید ماهى خفته در زیر شفق‏
از جگر نالید کاى ماه تمام
بى تو بر من زندگى بادا حرام
شه به سوى خیمه آوردش زدشت‏
وه چه گویم من چه بر لیلى گذشت‏

آتشکده، ص 29 - 22.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:19 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

قاسم آن نو باوه باغ حسن‏
گوهر شاداب دریاى محن‏
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال‏
برده ماه چارده شب را بسال‏
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش مرآت نگارستان عشق‏
در حیا فرزانه فرزند حسن‏
در شجاعت حیدرلشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستارم عزم قربانگاه شد
گفت شه کاى رشک بستان ارم‏
رو تودر باغ جوانى خوش به چم‏
همچو سرو ازباغ غم آزاد باش‏
شاد زى و شاد بال و شاد باش‏
مهلا اى زیبا تذر و خوش خرام‏
این بیابان سر به سر بنداست ودام‏
الله‏اى آهوى مشگین تتار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوى خون میآید از دامان دشت‏
نیست کس را زان امیدباز گشت‏
چون تو را من دور دارم از کنار
اى مرا تو از برادر یادگار
کى روا باشد که این رعنا نهال‏
گردد از سم ستوران پایمال‏
کى روا باشد که این روى چو ورد
غلطد اندر خون به میدان نبرد
گفت قاسم کاى خدیو مستطاب‏
اى تو ملک عشق را مالک رقاب‏
گرچه خود من کودک نورسته‏ام
لیک دست ازکامرانى شسته‏ام‏
من به مهد عاشقى پرورده‏ام‏
خون به جاى شیر مادر خورده‏ام
کرده در روز ولادت کام من
باز، با شهد شهادت مام من‏
گرچه در دور جوانى کام‏ها است‏
کام من رفتن بکام اژدها است‏
کام عاشق غرقه در خون گشتن است‏
سر به خاک کوى جانان هشتن است‏
ننک باشد در طریق بندگى‏
بر غلامان بى شهنشه زندگى‏
زندگى را بى تو بر سرخاک باد
کامرانى را جگر صد چاک باد
لابه‏هاى آن قتیل تیر عشق
مى‏نشد پذرفته نزد پیر عشق‏
بازگشت آن نو گل باغ رسول
ازحضور شاه نومید و ملول‏
شد به سوى خیمه آن گلگون عذار
از دونرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگى
آن که نپسندد شهش بر بندگى‏
چون ز بى قدرى نکردت شه قبول‏
رخت بر بند از تن اى جان ملول‏
سر که فتراکش نبست آن شهسوار
گور سر خود گیر وبر سر خاکبار
سر به زانوى غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که به هنگام رحیل آن شاه فرد
هیکلى بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا ونظر بر وى گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
این وصیت باز کن بنگر در او
گفت کارى سخت‏تر زین کار نیست‏
که به قربانگاه عشقم بار نیست‏
یا چه غم زین بیش‏تر که شاه راد
ره به خلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کش پدر
کرده عهدش کاى همایون رخ پسر
اى تو نور چشم عم و جان باب
وى مرا تو در وفا نایب مناب‏
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون ببینى عم خو را بى معین
در میان کارزار اهل کین‏
زینهار اى سرو رعناى سهى
لابه‏ها کن تا بپایش سر نهى‏
جهد کن فردا نباشى شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک ومردانه زن
بر قد موزون کفن مى‏کن قبا
اندر آن صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهدپدر
با ادب بوسید و بنهادش به سر
مى‏نگنجد از خوشى در پیرهن
حجله داماد شد بیت الحزن
عقدهاى مشکلش گردید حل
وان همه انده به شادى شد بدل‏
از شعف چون غنچه خندان شگفت‏
شکر ایزد را به جاى آورد و گفت
اى همایون قرعه اقبال من‏
کآیه لاتقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال‏
کوکب بختم بر آورد از وبال‏
در فضاى عشق بال افشان شدم
لایق قربانى جانان شدم‏
عهده نامه برد شادان نزد شاه‏
با تضرع گفت کاى ظل اله
سوى در گاهت به کف جان آمدم
نک زشه در دست فرمان آمدم‏
مگر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چون شاه آن خط مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت کاى صورت نگار خوب و زشت‏
جان فداى دست توکاین خط نوشت
جان فداى دست تو اى دست حق
که گرفته برهمه دستى سبق‏
این بگفت و راند سوى رزمگاه‏
با تعنتگفت بامیر سیاه‏
کاسب خود را داده‏ئى آب اى لعین‏
گفت آرى گفت و یحک شرم بین
اسب تو سیراب وفرزند رسول
نک زتاب تشنگى از جان ملول‏
سر به زیر افکند ازشرم آن عنید
که به پاسخ حجتى در خور ندید
شامئى را گفت ساز جنگ کن‏
سوى روزم این صبى آهنک کن‏
گفت شامى ننک باشد در نبرد
کافکند باکودکى پیکار مرد
خود تودانى که مرا مردان کار
یک تنه همسر شمارد باهزار
دارم اینک چار فرزند دلیر
هر یکى در جنگ زاوى شیر گیر
نک روان دارم یکى بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننک او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آن سرورند
خردسال از بینیش خرده مگیر
که زمادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودى جوشنش
گربخردى تن بر این دادى تنش
این شررها کن نژاد آتشند
خرمنى هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگى عمر و افکنند
که به نسبت خوشه آن خرمنند
آن که از پستان شیرى خورد شیر
گرچه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودى منع زنجیر قضا
تنگ بودى بر دلیریشان فضا
داد شامى از سیه بختى جواز
پور را بر حرب آن ماه حجاز
شاهزاده راند باره سوى او
یافت ناگه دست بر گیسوى او
مرکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش‏
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت‏
هم یکایک آن سه دیگر زاد وى
رو به میدانگه نهاد او را ز پى‏
در نخستین حمله آن میر راد
پاى پیکارش نماند و سرنهاد
ساکنان ذوره عرش برین‏
ز آسمان خواندند بر وى آفرین‏
شامى آمد با رخ افروخته
دل زداغ سوگوارى سوخته‏
اهر من چون بافرشته شد قرین‏
کرد روبر آسمان سلطان دین‏
کایمهین یزدان پاک ذوالمنن‏
این فرشته چیره کن بر اهر من‏
لب بهم ناورده شه سبط کریم‏
کرد شامى را به یک ضربت دونیم‏
زان چنان دعوت نبود این بس عجیب‏
بود عاشق صوت داعى را مجیب‏
اى خوش آن صوتى که او جوایاى اوست‏
رأى این در هر چه خواهد رأى اوست‏
نى معاذالله خطا رفت اى عجیب‏
صوت داعى بود خود صوت مجیب‏
داند آن کز سرعشق آگه بود
کاین همه آوازها ازشه بود
رو حدیث کنت سمعه بازخوان‏
تا بیابى رمز این سر نهان‏
شد چو از تیغش دونیم آن رزم کوش‏
مرحبا آمد زیزدانش به گوش‏
تافت شهزاده عنان از رزمکاه
شکوه بر لب از عطش تانزدشاه‏
دید چون خوشیده یاقوت ترس‏
بردهان بنهاد شاه انگشترش‏
در صدف گفتى نهان شدگوهرى‏
یا هلالى شد قرین مشترى‏
کرد آگاهش زرمز عشق شه
بردهانش مهر زد یعنى که صه
چشمه‏جوشید ازآن چو سلسبیل‏
زندگى بخش دوصد خضر دلیل‏
چون لب لعلش از اوسیراب شد
تشنه دیدار جد و باب شد
تاخت سوى رزمگه با صد شتاب‏
باد یا چون تشنه مستعجل بر آب‏
شیر بچه تیغ مرد افکن بمشت‏
کشت ازآن رو به مردان آنچه کشت‏
حیدرانه تیغ در لشگر نهاد
پشته‏ها از کشته‏ها ترتیب داد
ظالمى زد ناگهش تیغى به فرق‏
تن ززین بر گشت در خون گشت غرق‏
کرد رو با شیر حق کى داورم‏
وقت آن آمد که آئى بر سرم‏
شاه دین آمد به بالین حبیب‏
دید دامادى دو دست ازخون خضیب‏
سربریدن را ستاده بر سرش‏
قاتلى در دست خونین خنجرش
دست او افکند با تیغى زدوش‏
لشگر ازفریاد او آمد به جوش‏
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامه جنگ وگریز
پیکر آن تازه داماد گزین‏
شد لگدکوب ستور اهل کین‏
شه چو آمد بار دیگر بر سرش‏
دید با حالى دگرگون پیکرش‏
برک برک نو گل باغ هدى‏
از سموم کین شده از هم جدا
گفت با صد حسرت و خون جگر
کاى همایون فال وفرخ رخ پسر
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
سخت صعب آید به عمت زندگى
که تواش خوانى گهِ درماندگى‏
بهر یارى تو بر ناید فرود
یانه بخشد بر تو آن یاریش سود
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه‏
برد نالانش به سوى خیمه گاه‏
گفت مهلا ایعزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
یارب این قوم سیه دل خوار باد
برجبینشان داغ ننگ و عار باد
اى جهان داور ملیک هفت وچار
وانمان دَیّار از ایشان در دیار

آتشکده، ص 36 - 29.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:18 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

شد چو خر گاه امامت چون صدف‏
خالى از درهاى دریاى شرف‏
شاه دین راگوهرى بهر نثار
جز در غلطان نماند اندر کنار
شیرخواره شیر غاب پر دلى
نعت او عبدالله و نامش على
در طفولیت مسیح عهد عشق‏
انّى عبدالله گو در مهد عشق‏
بهر تلقین شهادت تشنه کام
ازدم روح القدس در بطن مام
ماهى بحر لدنى در شرف
ناوک نمرود امت را هدف‏
داده یادش مام عصمت جاى شیر
در ازل خون خوردن از پستان تیر
کودکى در عهد مهد استاد عشق‏
داده پیران کهن را یاد عشق‏
طفل خرد اما به معنى بس سترک
کز بلندى خرد بنماید بزرگ‏
خود کبیر است ار چه بنماید صغیر
در میان سبعه سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوى خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالى در کنار آفتاب‏
چهره کودک چو در دى برگ بید
شیر در پستان مادر نا پدید
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت باشه کى امیر شیرگیر
جمله را دادى شراب از جام عشق
جز مرا کم تر نشد زان کام عشق‏
طفل اشکى در کنار، افتاده‏ام‏
مفکن از چشمم که مردم زاده‏ام
گرچه وقت جانفشانى دیر شد
مهلتى بایست تاخون شیر شد
زان مئى کاکبر چو رفت از وى زپا
باسر آمد سوى میدان وفا
جرعه‏اى ازجام تیر و دشنه‏ام
در گلویم ریز که بس تشنه‏ام
تشنه‏ام آبم زجوى تیر ده‏
کم شکیبم خون به جاى شیر ده
تا نگرید ابرکى خندد چمن
تا ننالد طفل کى نوشد لبن
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت درى در دل دریا قرار
آرى آرى مه که شد دورش تمام
در کنار خود بود او را مقام
برد آن مه را به سوى رزمگاه‏
کرد رو باشامیان رو سیاه‏
گفت کاى کافر دلان بدسگال‏
که برویم بسته‏اید آب زلال‏
گر شما رامن گنهکارم به پیش
طفل را نبود گنه در هیچ کیش‏
آب نا پیدا و کودک ناصبور
شیر از پستان مادر گشته دور
چون سزد که جان سپارد با کرب
در کنار آب ماهى تشنه لب‏
زین فراتى که بود مهر بتول‏
جرعه‏یى بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار و کودک گرم خواب
که زنوک ناوکش دادند آب
در کمان بنهاد تیرى حرمله
اوفتاد اندر ملایک غلغله‏
رست چون تیر از کمان شوم او
پر زنان بنشست بر حلقوم او
چون درید آن حلق تیر جانگداز
سر ز بازوى یدالله کرد باز
الله الله این‏چه تیر است و کمان
کس نداده این چنین تیرى نشان‏
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دو نشان یک تیر را
تیر کز بازوى آن سرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفلى ناتوان
آسمانا باژگون بادت کمان‏
شه کشید آن تیر و گفت اى داورم
داورى خواه از گروه کافرم‏
نیست این نو باوه پیغمبرت‏
از فصیل ناقه کم تر در برت
کز انین او ز بیداد ثمود
برق غیرت زد بر آن قوم عنود
شه به بالا مى‏فشاند آن خون پاک
قطراى زان برنگشتى سوى خاک
پس خطاب آمد به سکان ملاء
که فرود آئید در دشت بلا
بنگرید آن کودکان شاه عشق‏
که چه سان آرند بر سر راه عشق‏
بنگرید آن مرغ دست‏آموز عرش
که چه سان در خون همى غلطدبفرش!
ره که پیران سر نبردندش بجهد
چون کند طى یکشبه طفلان مهد
این نگارین خون که دارد بوى طیب‏
تحفه‏اى سوى حبیب است از حبیب‏
در ربائید این نگار پاک را
پرده گلنارى کنید افلاک را
کآید اینک مهر پرور ماه ما
یک دم دیگر به مهمانگاه ما
در ربائید این گهره‏هاى ثمین
که نیاید دانه‏اى زان بر زمین
باز داریدش نهان در گنجبار
کز حبیب ماست ما را یادگار
قطره‏اى زین خون اگر ریزد به خاک
گردد عالم گیر طوفان هلاک‏
تیر خورده شاهباز دست شاه
کرد بر روى شه آسیمه نگاه
غنچه لب بر تبسم باز کرد
در کنار باب خواب ناز کرد
ره چه گویم من که آن طفل شهید
اندران آئینه روشن چه دید
وان گشودن لب به لبخند آن چه بود
وان نثار شکر و قند از چه بود
رمزکنت کنز بودش سر به سر
زیر آن لبخند شیرین مستتر
رمز خلق آدم و حوا زگل
وان سجود قدسیان پاک دل‏
رمز بعث انبیاى پر شکیب
وان صبورى بر بلایاى حبیب‏
رمزهاى نامه عهد الست‏
که شهید عشق با محبوب بست‏
پس ندا آمد بدو کاى شهر یار
این رضیع خویش را بر ما گذار
تا دهیمش شیر از پستان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن درثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آرى آرى عاشقان روى دوست
این چنین قربانى آرد سوى دوست
عشق را مادر ز زاد اِستروَنست
عاشقان را قاف وحدت مسکن است‏
اندر آن کشور که جاى دلبر است‏
نه حدیث اکبر و نه اصغر است‏

آتشکده، ص 39 - 36.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:17 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

بس که خونبار است چشم خامه‏ام‏
بوى خون آید همى از نامه‏ام‏
ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل‏
آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه کین شاخ او پیراسته
خاک بار اى دست بر سر خامه‏را
بوکه بندد ره به خون این نامه‏را
سر برد این قصه جانکاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن‏
کوفیان گردش سپاه اندر سپاه‏
چون به دور قرص مه شام سیاه‏
تاخت سوى حربگه نالان وزار
همچو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد
که مهل اى خواهر مه روى من
کاید این کودک زخیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و کشتى سرنگون‏
بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم
گرک خونخوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر بر گرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق‏
بلبل از گل چون شکیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
کشته شمع وزنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبه‏هاى دلکشم
او فکنده نعل دل در آتشم‏
دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من
کاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را
بوکه بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مى‏رود
طوطیم زى شکر ستان مى‏رود
جذبه عشقش کشان سوى شهش‏
در کشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبه‏هاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من این‏جا قنق
اى تو مهمان دار سکان افق
هین کنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه
کز سفرکى باز گردد شاه‏ها
باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمه‏ها مى‏کن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله‏اى جان عزیز
تیغ مى‏بارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم‏
من بدین حالت که خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این کوه مناست‏
کبش املح که فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و کبش املح نک منم
مرغزار عشق باشد مسکنم
نز گران جانى بتأ خیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافرى در دست تیغ‏
که زند بر تارک شه بى دریغ‏
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت‏
دست افشان آن سلیل ارجمند
خودچو بسمل در کنار شه فکند
گفت دستم گیر اى سالارکون
اى به بیدستان بهردوکون عون‏
پایمردى کن که کار از دست رفت
دستگیرم کاختیار از دست رفت
شه چوجان بگرفت اندر برتنش
دست خود را کرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست کین
تیر دلدوزش بحلق نازنین
گفت شه کى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ زرنج چاه باش‏
رو به مصر کامرانى شاه باش‏
مرغ روحش پر برفتن باز کرد
همچون باز از دست شه پرواز کرد

آتشکده، ص 42 - 39.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:15 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

از سخن سنجى من آشفته حال‏
شرح حال عشق را کردم سئوال‏
گفت من آگه نیم ز اسرار عشق‏
مات و حیران مانده‏ام در کار عشق‏
اینقدر دانم که عشق بى نظیر
هست اندر کشور هستى امیر
ملک را او پادشاهى مى‏کند
حکم از مه تا به ماهى مى‏کند
آسمان چون گوى در میدان اوست
دور زن از لطمه‏ى چوگان اوست‏
کارها دارد عجایب بى شمار
که نشاید گفت یک از صد هزار
آتش افروز جهان عشق است عشق‏
خانمان سوز کسان عشق است عشق‏
دوست را با دوست ملحق مى‏کند
آن دو تن را فرد مطلق مى‏کند
مى‏زند بر پرده صد نقش عجیب‏
تا حبیبى را رساند بر حبیب‏
آرى آرى گشت عشق ذوفنون
بر حبیب ابن مظاهر رهنمون‏
تا رود آن سالک راه و داد
عارف روشن دل پاک اعتقاد
در زمین کربلا با شور و شین
جان دهد بهر حبیب خود حسین
همچنین بود از محبت با نصیب‏
آن که در ره همسفر شد با حبیب‏
سالخورده نخل بستان صفا
مسلم ابن عوسجه آن با وفا
بود اندر کوفه روزى آن جناب‏
عازم حمام از بهر خضاب
دید در بازار غوغائى بپاست
صحبت از جنگ و حدیث از نینواست‏
ناکسان کوفه از برنا و پیر
مى‏خرند آلات حرب از تیغ و تیر
غرق بهر فکر بود آن غم نصیب‏
ناگهانش در رسید از ره حبیب‏
گفت با مسلم حبیب این‏هاى و هوى‏
هیچ مى‏دانى چرا داده است روى‏
گفت نى بر گو تو گر دارى خبر
آگهم بنماى از این شور و شر
چرخ را برگودگر نیرنگ چیست‏
در خلایق گفتگوى جنگ چیست‏
گفت این قوم برى از نام و ننگ‏
با حسین ابن على (ع) دارند جنگ‏
تیغ بران از براى آن خرند
تا زجسم یاورانش سر برند
اکبرش را غرق بحر خون کنند
ام لیلا را ز غم مجنون کنند
قاسم و عباس او را جسم پاک
همچو گل سازند از نى چاک چاک
چون که مسلم گشت آگه زین سخن
دود آهش رفت بر چرخ کهن‏
شد دلش از آتش غیرت کباب‏
گفت باید کردنم از خون خضاب‏
عاشق آرى گر بدعوى صادق است
غرق خون گشتن خضاب عاشق است‏
تا نباشد دست را از خون نگار
کى رسد بر دامن وصل نگار
الغرض آن هر دو پیر حق پرست‏
از جوانمردى ز جان شستند دست‏
هر دو را شد غیر حق محو از نظر
هر دو را عشق شهادت زد به سر
هر دو بگرفتند بر کف جان خویش
بهر ایثار ره جانان خویش‏
آمدند از کوفه بیرون با نوا
ره سپر گشتند سوى نینوا
راه طى کردند تا بردند راه
در حضور شاه بى خیل و سپاه‏
هست قولى کان دو رند پاک باز
کشته گردیدند هنگام نماز
قول دیگر آنکه در آن سرزمین
شاه را دیدند بى یار و معین‏
جمع بهر کشتن آن شهریار
لشگرى چندان که ناید در شمار
وز حریم آن شه عرش آستان‏
مى‏رود بانگ عطش بر آسمان
طرفه بزمى چیده شاه کربلا
مى‏زند دور اندر آن جام بلا
مى‏گساران پا به هستى مى‏زنند
پاى بر هستى ز مستى مى‏زنند
چون خم مى‏آن دو رند باده نوش‏
بودشان دل ز انتظار مى‏بجوش‏
تا حریف چند ساغر در کشید
پس بدیشان گردش ساغر رسید
ابتدا مسلم به مى‏بنهاد لب‏
کرد از شه رخصت میدان طلب‏
شاه دین از مرحمت بنواختش‏
پس مرخصى سوى میدان ساختش‏
تاخت در آن عرصه چون شیر ژیان
بر رجز بگشود از مستى زبان
پس علم شد تیغ آتش بار او
آتش افشانى همى شد کار او
چند تن زان ناکسان خیره سر
جاى داد از پشت مرکب در سقر
عاقبت چون گل تنش صد چاک شد
وز ستم غلطان بر وى خاک شد
سرور دین با حبیب نیک پى
آمدند از مهر بر بالین وى
عشق و مستى بین وفادارى نگر
شیوه جان بازى و یارى نگر
کان بخون غلطیده گاه ارتحال‏
با حبیب این بودیش آخر مقال‏
که مده از دست دامان حسین
تاکنى جان را بقربان حسین‏
پس حبیب آن پیر مرد نیک خوى
کز جوان مردان عالم برد گوى
وقت شد یابد بمحبوب اتصال
هجر او گردد مبدل بر وصال‏
ساخت جارى اشک خونین از دوعین
کرد حاصل اذن میدان از حسین
تاخت در میدان پى رزم عدو
گشت با یک دشت لشگر روبرو
آرى آن کو عشق و مستى پیشه کرد
کى بدل زانبوه خصم اندیشه کرد
تیغ بر کف نعره از دل بر کشید
زانگروه بى حیان کیفر کشید
تیغ تیزش دمبدم از پشت زین
جاى داد آن ناکسانرا بر زمین‏
کشت آنهم چندى از قوم پلید
تا به باغ خلد بر مسلم رسید
بارى از عشق آن دو پیر پاک جان
هم عنان گشتند با بخت جوان‏
اى شه لب تشنه‏اى سلطان عشق
اى شهید عشق در میدان عشق‏
هست عمرى تا صغیر ناتوان
دم ز عشقت مى‏زند روز و شبان
وز تو مى‏خواهد تو را در نشأتین‏
زانکه محبوبش تو هستى یا حسین‏

مصیبت نامه، ص 145 - 142.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:14 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

مرحبا مسلم که هست از رفعت آن گردون جناب‏
خسر و لب تشنگان را بن عم و نایب مناب‏
گر چه در ملک شهادت نیست شاهى جز حسین‏
لیک شد حصن شهادت را ز مسلم فتح باب‏
سعى مسلم داد بر اسلام رونق تا به حشر
بر روان او سلام مسلمین از شیخ و شاب‏
صورت او چون حسین و سیرت او چون حسن
در مروت مصطفى و در فتوت بو تراب‏
روز هیجا چون کشیدى تیغ بران از غلاف‏
گفتى از ابر سیه گشتى درخشان آفتاب‏
کوفیان کردند از وى دورى و نبود عجب‏
روبهان را باشد اندر دل زشیران اضطراب‏
میهمان خویش را کشتند بى جرم و گناه‏
باد بر آن میزبانان لعنت حق بى حساب‏
داشت جاى آن که از بهر پسر عمش حسین‏
با زبان حال بنویسد که‏اى عالى جناب‏
سوى این بى آبرو مردم میاترسم زکین
بر تو و براهل بیت مضطرت بندند آب
زین سفر بگذر که ترسم اکبرت گردد شهید
وز غم گیسوى او لیلا شود بى صبر و تاب‏
زین سفر بگذر که ترسم دست و پاى قاسمت
گاه دامادى شود در کربلا از خون خضاب‏
زین سفر بگذر که ترسم حنجر اصغر شود
پر زخون از تیر اعدا چون دل زار رباب‏
زین سفر بگذر که مى‏ترسم شوند از کین اسیر
آل پیغمبر به دست فرقه دور از ثواب‏
زین سفر بگذر که ترسم عابدینت را برند
با غل و زنجیر نالان جانب شام خراب‏
زین سفر بگذر که مى‏ترسم یزید دون زند
چوب خزران بر لب لعل تو در بزم شراب‏
از جفاى کوفى و شامى مگو دیگر صغیر
ز آتش نظم تو جان خلق عالم شد کباب‏

مصیبت نامه، ص 136 - 135.


نوشته شده در چهارشنبه 89/9/17ساعت 12:14 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak