سفارش تبلیغ
صبا ویژن


☆★☆ مذهب سرا ☆★☆

امشب از آسمان دیده ی تو


روی شعرم ستاره می بارد


در سکوت سپید کاغذ ها


پنجه هایم جرقه می کارد


شعر دیوانه ی تب آلودم


شرمگین از شیار خواهش ها


پیکرش را دوباره می سوزد


عطش جاودان آتش ها


آری، آغاز، دوست داشتن است


گرچه پایان راه نا پیداست


من به پایان دگر نیندیشم


که همین دوست داشتن زیباست


از سیاهی چرا حذر کردن


شب پر از قطره های الماس است


آنچه از شب بجای می ماند


عطر سکر آور گل یاس است


آه، بگذار گم شوم در تو


کس نیابد ز من نشانه ی من


روح سوزان آه مرطوبت


بوزد بر تن ترانه ی من


آه بگذار زین دریچه ی باز


خفته در پرنیان رویاها


با پر روشنی سفر گیرم


یگذرم از حصار دنیاها


دانی از زندگی چه می خواهم


من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو


زندگی گر هزار باره بود


بار دیگر تو، بار دیگر تو


آنچه در من نهفته دریاییست


کی توان نهفتنم باشد


با تو زین سهمگین طوفانی


کاش یارای گفتنم باشد


بس که لبریزم از تو، می خواهم


بدوم در میان صحرا ها


سر بکوبم به سنگ کوهستان


تن بکوبم به موج دریاها


بس که لبریزم از تو، می خواهم


چون غباری ز خود فرو ریزم


زیر پای تو سر نهم آرام


به سبک سایه ی تو آویزم


آری آغاز دوست داشتن است


گرچه پایان راه نا پیداست


من به پایان دگر نیندیشم


که همین دوست داشتن زیباست
-----------------------------


فروغ فرخ زاد,شعر فروغ فرح زاد,اشعار فروغ فرح زاد,اس ام اس اربی فروغ فرح زاد,شعر ایرانی



صدایی در شب


نیمه شب در دل دهلیز خموش


ضربه پائی افکند طنین


دل من چون دل گلهای بهار


پر شد از شبنم لرزان یقین


گفتم این اوست که باز امده است


جستم از جا و در ائینه ی گنج


بر خود افکندم با شوق نگاه


اه لرزید لبانم از عشق


تار شد چهره ی ائینه زه اه


شاید او وهمی را می نگریست


گیسویم در هم و لبهایم خشک


لیک در ظلمت دهلیز خموش


رهگذر هردم می کرد شتاب


نفسم نا گه در سینه گرفت


گوئی از پنجره ها روح نسیم


دید اندوه من تنها را


ریخت بر گیسوی اشفته ی من


عطر سوزان اقاقیها را


تند و بی تاب دویدم سوی در


ضربه ی پاها در سینه ی من


چون طنین نی در سینه ی دشت


لیک در ظلمت دهلیز خموش


ضربه ی پاها لغزید و گذشت


باد اواز حزینی سر کرد
 


فروغ فرخ زاد,شعر فروغ فرح زاد,اشعار فروغ فرح زاد,اس ام اس اربی فروغ فرح زاد,شعر ایرانی



----------------------------
از یاد رفته


از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار ایدم این زیبایی
بشکن این اینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ بکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست
-----------------------------
رویا


باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای، این اوست
در دلم از نگاهش، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران، مرا می شناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من، که دیوانه بودم
وای بر من، که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و بجز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، خدایا، خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی ها
قطره اشکی در آن چشم ها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که درپایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت، بی گفتگو رفت
وای بر من، که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من، که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم


---------------------------------


فروغ فرخ زاد,شعر فروغ فرح زاد,اشعار فروغ فرح زاد,اس ام اس اربی فروغ فرح زاد,شعر ایرانی



رمیده


نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من، ای دل دیوانه من
که می سوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا، بس کن این دیوانگی ها
-----------------------------
شعله ی رمیده


می بندم این دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهائی
ای رهروان خسته چه می جوئید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیامیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
از ساغر لبان فریبائی
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبائی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او، دمساز


----------------------------
گریز و درد


رفتم ، مرا ببخش و نگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
**
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
بر اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
**
رفتم ، مگو مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
**
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شب رنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
**
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
**
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر
**
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
------------------------------
جنون


دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نیازی که رنگ می گیرد
در تن شاخه های خشک و سیاه


دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسیمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان


لب من از ترانه می سوزد
سینه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هیجان
پیکرم از جوانه می سوزد


هر زمان موج می زنم در خویش
می روم، می روم به جائی دور
بوتهء گر گرفتهء خورشید
سر راهم نشسته در تب نور


من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ، ای بهار سپید؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست، ای بهار سپید


دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخویش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه یار منست می داند!


آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد


در بهار او ز یاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را


ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام


می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازهء سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/20ساعت 1:51 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |


Design By : Pichak