☆★☆ مذهب سرا ☆★☆
بعضی آدم ها را دیده ای که چنان از گذشتگان شان حرف می زنند و به آنها افتخار و مباهات می کنند، گویی پیغمبر زاده اند! ... وقتی از نسب شان سخنی به میان می آورند، چنان با تفاخر می گویند که مثلا جدشان فلان شاهزاده قاجاری است، گویی نیاکان شان و خودشان هم، اصلا زمینی نیستند! گویی از عالم بالا آمده اند! ... گاهی حتی از یک کیلومتری شان هم نمی توانی رد شوی ... به قول معروف گویی از دماغ فیل افتاده اند ... عجب و خودپسندی یکی از خطرناک ترین صفات زشت اخلاقی است که به تعبیر روایات موجب هلاکت معنوی انسان، از بین رفتن اعمال صالح او و گرفتار شدن وی به مفاسد بزرگ دیگری می شود. وقتی انسان به خاطر عملی که انجام داده و یا کمالی که خودش را دارای آن می داند، خود را بزرگ بشمارد و در داشتن آن کمالات مرهون خداوند نداند، دچار عجب و خودپسندی شده است؛ فرقی نمی کند که آن کمال، حقیقتاً کمال باشد یا نه؛ شخص واقعاً صاحب آن کمال باشد یا نه؛ آن عمل، عمل پسندیده ای باشد و یا نه؛ زیرا گاهی اوقات اهل گناه نیز به اعمال خود عجب می کنند؛ فرقی هم نمی کند که عمل، عملی قلبی باشد یا ظاهری ... ببین قرآن آنها را چگونه معرفی می کند: «الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا.» 1 وقتی فردی عمل شایسته ای مانند روزه، شب زنده داری، نماز و ... انجام می دهد، در نفس او خوشحالی و سرورى حاصل می شود. اگر این خوشحالی براى آن باشد که خدا به او نعمت انجام این اعمال را عطا کرده و با این وجود بترسد که آن نعمت را از دست بدهد و از خدا زیاد شدن آن نعمت را طلب کند، این شادمانی و سرور پسندیده است، اما اگر این خوشحالی به خاطر آن جهت باشد که این اعمال از اوست و اوست که داراى این صفت است و اعمالش را بزرگ شمارد و بر آنها اعتماد کند و خود را از حد تقصیر خارج بداند و در نتیجه به جایى رسد که به واسطه این اعمال بر خداوند منت بگذارد، دچار عجب و خودپسندی شده است. نفس و شیطان به واسطه کوچک شمردن بعضى از گناهان، انسان را به آن معصیت مبتلا می کنند و پس از ریشه کردن آن در دل و خوار شمردن آن، به معصیت دیگری که در نظرش از معصیت اول بالاتر است، مبتلا می شود. پس از تکرار، آن نیز در چشم انسان کوچک و خوار می شود و به معصیت بزرگتر گرفتار می شود. همین طور قدم قدم پیش مى رود و کم کم معصیت هاى بزرگ در نظر انسان کوچک مى شود تا آنکه به کلى معاصى از نظرش افتاده و شریعت و قانون الهى و پیغمبر و خدا در نظرش خوار شده است و کارش منجر به کفر و بی دینی و عجب به آن ها می شود. این دسته از مردم که جاهل و بیخبرند و خود را عالم و مطلع مى دانند، گمراه ترین مردم اند. پزشکان روح از درمان آنها عاجزند و دعوت و نصیحت در آنها اثر نمى کند؛ بلکه گاهى نتیجه عکس مى دهد. عجب و کبر از جهاتی به یکدیگر شبیه اند. مفهوم و ریشه مشترکی دارند و هر دوی آنها در خود بزرگ بینی و غرور به خود، مشترک هستند؛ اما از جهتی هم با یکدیگر متفاوتند. کبر به این معناست که شخص، خود را بالاتر از دیگران بداند؛ ولى در عجب، پاى کس دیگری در میان نیست؛ بلکه شخصی که دچار عجب شده، کسی است که به خود می بالد و از خود شاد است و خود را کسی می داند. کبر ثمره و نتیجه عجب است؛ زیرا عجب، خودپسندى و کبر بزرگى کردن بر دیگران و خود را برتر از دیگران دانستن است. خودخواهی و علاقه زیاد به خود، باعث می شود که وقتی انسان در خود کمالى می بیند، حالت خودپسندی و سروری به او دست می دهد که به آن حالت «عجب» می گویند. وقتی در اثر همین خودپسندی و حب نفس، گمان می کند دیگران فاقد آن کمال هستند، حالتى به او دست می دهد که خود را برتر می بیند که به آن «کبر» می گویند. داستان بلعم باعورا را شنیده ای؟ همان عابدی که اسم اعظم خداوند را می دانست، اما دچار عجب و خودپسندی شد و خودش را گرفتار جهنم کرد. حضرت موسی علیه السلام با جمعیتی از بنی اسرائیل به فرماندهی یوشع بن نون و کالب بن یوفنا، از بیابان تیه بیرون آمدند و به سوی شهر بیتالمقدس و شام حرکت کردند، تا آن را فتح کنند و از زیر یوغ حاکمان ستمگر عمالقه خارج سازند. وقتی نزدیک شهر رسیدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا ـ عالم معروف بنیاسرائیل ـ رفتند و گفتند: «چون اسم اعظم الهی را می دانی، در مورد موسی و بنی اسرائیل نفرین کن.» بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمنانی که پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین کنم؟ چنین کاری نخواهم کرد.» آنها بار دیگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا کردند نفرین کند، او نپذیرفت. سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند، آنقدر شوهرش را وسوسه کرد که سرانجام بَلْعم حاضر شد بالای کوهی که مشرف بر بنی اسرائیل بود، برود و آنها را نفرین کند. بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالای کوه رود، الاغ پس از اندکی حرکت سینهاش را بر زمین می نهاد و برنمی خاست و حرکت نمی کرد، بَلْعم پیاده می شد و آنقدر به الاغ می زد تا اندکی حرکت می نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهی به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «وای بر تو! ای بَلْعم کجا می روی؟ آیا نمی دانی فرشتگان از حرکت من جلوگیری می کنند.» بَلْعم در عین حال از تصمیم خود منصرف نشد، الاغ را رها کرد و پیاده به بالای کوه رفت. همین که خواست اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنی اسرائیل را نفرین کند، اسم اعظم را فراموش می کرد و زبانش وارونه می شد، به طوری که قوم خود را نفرین می کرد و برای بنی اسرائیل دعا می نمود. به او گفتند: «چرا چنین می کنی؟» گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده است و زبانم را زیر و رو می کند. در این هنگام بَلْعم باعورا به حاکمان ظالم گفت: «اکنون دنیا و آخرت من از من گرفته شد و جز حیله و نیرنگ باقی نمانده است.» آنگاه چنین دستور داد: «زنان را آراسته و آرایش کنید و کالاهای مختلف به دست آنها بدهید تا به میان بنی اسرائیل برای خرید و فروش ببرند و به زنان سفارش کنید که اگر افراد لشکر موسی خواستند از آنها کامجویی کنند و عمل منافی عفّت انجام دهند، خود را در اختیار آنها بگذارند، اگر یک نفر از لشکر موسی زنا کند، ما بر آنها پیروز خواهیم شد.» آنها دستور بلعم باعورا را اجرا کردند. زنان آرایش کرده به عنوان خرید و فروش، وارد لشکر بنی اسرائیل شدند، کار به جایی رسید که «زمری بن شلوم» رئیس قبیله شمعون، دست یکی از آن زنان را گرفت و نزد حضرت موسی علیه السلام آورد و گفت: «گمان می کنم که می گویی این زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمی کنم.» آنگاه آن زن را به خیمه خود برد و با او زنا کرد و این چنین بود که بیماری واگیر طاعون به سراغ بنی اسرائیل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند. در این هنگام «فنحاص بن عیزار» نوه برادر حضرت موسی علیه السلام که رادمردی قوی پنجه و از امرای لشکر حضرت موسی علیه السلام بود، از سفر سررسید؛ به میان قوم آمد و از ماجرای طاعون و علّت آن با خبر شد و به سراغ زمری بن شلوم رفت. هنگامی که او را با زن ناپاک دید، به آن ها حمله کرد و هر دو را کشت، در این هنگام بیماری طاعون برطرف گردید. اما همین بیماری طاعون، بیست هزار نفر از لشکر حضرت موسی علیه السلام را کشت. حضرت موسی علیه السلام بقیه لشکر را به فرماندهی یوشع بازسازی کرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را یکی پس از دیگری فتح کردند.2 بلعم باعورا از این که سال های سال خدا را عبادت کرده بود و اسم اعظم خدا را می دانست، دچار عجب شد و خود را برتر از دیگران دید و اینگونه گرفتار هوای نفس شد و آتش جهنم را برای خودش خرید. پی نوشت ها: 1. کهف : 104. 2. بحارالانوار، ج 13، ص 373 و 374.
Design By : Pichak |