بس که خونبار است چشم خامهام
بوى خون آید همى از نامهام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل
آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه کین شاخ او پیراسته
خاک بار اى دست بر سر خامهرا
بوکه بندد ره به خون این نامهرا
سر برد این قصه جانکاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
کوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سیاه
تاخت سوى حربگه نالان وزار
همچو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد
که مهل اى خواهر مه روى من
کاید این کودک زخیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و کشتى سرنگون
بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم
گرک خونخوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر بر گرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شکیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
کشته شمع وزنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبههاى دلکشم
او فکنده نعل دل در آتشم
دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من
کاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را
بوکه بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مىرود
طوطیم زى شکر ستان مىرود
جذبه عشقش کشان سوى شهش
در کشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبههاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من اینجا قنق
اى تو مهمان دار سکان افق
هین کنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه
کز سفرکى باز گردد شاهها
باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمهها مىکن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش اللهاى جان عزیز
تیغ مىبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این کوه مناست
کبش املح که فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و کبش املح نک منم
مرغزار عشق باشد مسکنم
نز گران جانى بتأ خیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافرى در دست تیغ
که زند بر تارک شه بى دریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند
خودچو بسمل در کنار شه فکند
گفت دستم گیر اى سالارکون
اى به بیدستان بهردوکون عون
پایمردى کن که کار از دست رفت
دستگیرم کاختیار از دست رفت
شه چوجان بگرفت اندر برتنش
دست خود را کرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست کین
تیر دلدوزش بحلق نازنین
گفت شه کى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ زرنج چاه باش
رو به مصر کامرانى شاه باش
مرغ روحش پر برفتن باز کرد
همچون باز از دست شه پرواز کرد
آتشکده، ص 42 - 39.