سفارش تبلیغ
صبا ویژن


☆★☆ مذهب سرا ☆★☆

     

      میخواستم بنویسم از اعتکاف

      بنویسم از روزهایی که تنها برای خدا بود

      روزهایی که هیچ دلمشغولی وجود نداشت ..،

      نه گرسنگی آزارت میداد، و نه بی خوابی،

      نه سردردهای همیشگی سراغت می آمد، و نه استرس های بی مورد!

     خودت بودی و خدایت ..

     میخواستم بنویسم از سحرها و افطارهای دلنشین و زیبا ..

     صمیمیت خالصانه ..

     دوستی هایی که تنها هدفمان خدا بود و خدا ..

     بنویسم از چادر نمازهای رنگی....

     جانمازهایی که از هزاران پتو نرم تر و آرامش بخش تر بود ...

     از بی ریایی و ..

     خدابینی و ...

     آنجا هیچکس خودخواه نبود ...

     هیچ کس نگفت : آی! روی جانماز من منشین !

     آنجا بود که درمیافتی چه زیباست زندگی ای که تنها برای خدا باشد ...

     بنویسم  آه که چه خوب بود و خوب بود و خوب بود ...

    بنویسم از اینکه بعد سه روز،هروقت چشمهایم را باز میکردم باز هم همان همهمه ی

     دلنشین در گوشم طنین می افکند .. باز هم فکر میکردم که اگر چشم باز کنم ...

     یکی را در حال قرآن خواندن .. یکی در حال نماز خواندن .. چند نفر در حال خنده ..

     و چند نفر در حال گریه .. میبینم.

     و هیچکس به تو توجهی ندارد هنگامی که از خواب برمی خیزی 

     با آن موهای درهم برهم و ظاهری شلوغ ! ...

     اما ..

      چشم را که باز میکنی همان ساعت همیشگی وسط پذیرایی را میبینی

     که عقربه  اش روی 11 ساکن شده است ...

     بنوسیم از وضوهای دلنشین لب حوض،

     فواره ی وسط حوض ...

     که چشم هایت را می بستی و به صدای دلنوازش گوش میدادی و

     سرشار از آرامش میشد وجودت ...!

     صدایی که با او به خواب میرفتی و وقتی گوش هایت را باز میکردی، اولین صدا

     صدای آبی بود که چه زیبا فرو میریخت ...

     میخواستم بنویسم از سخنرانی هایی که برای شنیدنش لحظه شماری میکردم

     بنویسم از توسل و جامعه ای که انتظارش را میکشیدم تا یک دل سیر گریه کنم و

     خودم را رها و آزاد و سبک سازم .... 

     میخواستم بنوسیم از شب شهادت حضرت زینب

     از پاکی و مظلومیت ..

     چه ضجه ها که نمیزدی

     چه دست های نیازی که بلند نبود ...

     میخواستم بنویسم از .....

     اما دیگر نمینویسم

     دیگر این زندگی پس از آن حال خوب را نمیخواهم ..

     خسته شده م ...... نمیدانم، از چه ؟ ........ از خودم!

     از این سردرگمی، از این ناامیدی، از این قدر ندانستن ها، از این عادت ها،

     از این وابستگی ها، از این دوست داشتن ها .......

     خسته شده م ...

     دیگر تحمل ندارم !

     خدای من ... چرا دیگر به من نظر نمیکنی ؟ ... چرا اسیرم ؟! ... چرا اینقدر بدم.چرا؟

     دوست داشتن گناه است .... میدانم ! ، ...

     اما چه کنم که نمیتوانم دوستت نداشته باشم ؟؟؟؟؟

    ...

      پ.ن1:قرار بود ادامه پست قبلی اون یکی وبلاگم باشد، نشد ....، شایدهم شد!

      پ.ن2:کمکم میکنی ؟

      پ.ن3:مطلبی رو از وبلاگی که دیگه سالهاست نمینویسه پیدا کردم،

      میخواستم بذارم تو وبم ...، اما بهتر دیدم الان ننویسم در حال حاضر ..

      چرا که میدانم من که لالایی بلدم چرا خوابم نمیبره ....!!

      پ.ن4:از همه همراهان وبلاگیم عذر شدیدا میخوام ب خاطر سرنزدنم....

      امیدوارم درک کنید و به دعای شما خوبان شدیدا نیازمندم.انشاالله جبران میکنم.

                          

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/7/7ساعت 9:20 صبح توسط شیطونک نظرات ( ) |


Design By : Pichak